مهر تو عکسی بر ما نیفکند / آئینه‌رویا! آه از دلت، آه...



.به خدا که پرنده شدن بهترین اتفاقه. تو همین هفته‎های اخیر که درگیر تصمیم‎گیری برای کار بودم مومن‎تر شدم به‎ش. همکارم به‎م گفته بود به جای این‎که بشینی و صرفن به گزینه‎هات فکر کنی، بشین ببین پنج سال دیگه می‎خوای کجا باشی؟ ببین میم 98 چه شکلیه؟ به خدا که من نشستم و خیلی به‎ش فکر کردم و دیدم که بهترین حالت ممکن اینه که پنج سال دیگه پرنده شده باشم. بعد پرنده شدم و رفتم توی حیاط خونه‎ی مادربزرگم، همون‎جا که پدربزرگم نشسته بود روی پله‎‎ها و داشت شعر می‎خوند و موهای بچه رو می‎بافت. رفتم تو حیاط  مدرسه‎ای که بچه وسطش ایستاده بود و به خاطر نمره‎ی نوزده دیکته‏‎ش مث ابر باهار گریه می‎کرد. رفتم پشت پنجره‎ی اتاقک ته کتابخونه که بچه نشسته بود و شعر می‎خوند. رفتم نشستم رو سکوهای جلوی دانشکده، پیش بچه که رقص فواره‎های توی حوض رو تماشا می‎کرد. رفتم نشستم روی نرده‎های برج ملت، از پشت شیشه بچه رو تماشا کردم که ایستاده بود جلوی قفسه‏‎ی داستان جهان و دستش رو گذاشته بود روی "از غم بال درآوردن". رفتم میدون فاطمی و پابه‎پای بچه تا چارراه اومدم و آواز خوندم. 

چه شعره زندگی گاهی وقتا. مث وقتی که تو پرنده شدی و رفتی اون بالا با یه حال ساکت و آروم و عجیب و خوبی. مث وقتی که من، اگر چه هنوز پرنده نشدم، ولی گزارش از آسمون دارم. زیادی قشنگ نیست برای دنیا؟»
پ.ن. پنج سال گذشته و هنوز پرنده نشده‌ام.

توی کافه با بچه‌ها جمع شده بودیم و به نوبت از کتاب‌هایی که خوانده بودیم می‌گفتیم. نوبت رسید به ع. یکی یکی اسم کتاب‌ها را گفت تا رسید به دوست بازیافته». من ناخودآگاه آه کشیدم و گفتم: قلبم. س نگاهم کرد و گفت: آخ، یادته؟ یادم بود. گفت: ازش می‌نوشتی. سر تکان دادم که هوم. ع گفت: توی گودردز به‌ش پنج ستاره داده بودی. لبخند زدم که یعنی جاش گوشه‌ی قلبم است. بعدتر چیزکی راجع به داستان کتاب گفتم و ع رفت سراغ کتاب بعدی. من اما هنوز دلم پیش دوست بازیافته بود. که فقط من و س می‌دانستیم که حقیقت این است که آن پنج ستاره‌ی طلایی را نه به کتاب، که به سینه‌ی آدم عزیز آن روزهایم که کتابه را به‌م معرفی کرده بود و قرض داده بود، چسبانده بودم.


ده سال پیش این موقع خانه‌ی تو بودیم. کیک خریده بودیم. می‌خندیدیم. من قبل‌ترش به خواهره سپرده بودم که برود از نشر مروارید با شهریاران شعر» بخرد. خریده بود. روی صفحه‌ی اولش نوشتم: تقدیم به پدربزرگ عزیزمان، که از شهریاران است. کتاب را کنار بقیه هدیه‌ها گذاشتیم و به‌ت دادیم. تو با دقت چسب‌های کاغذ کادو را جدا کردی. چشم‌هات برق زد از خوشی. گفتی: دست‌خط ِ آناهیتاست. من آناهیتایت بودم. گفتن ندارد که توی تمام زندگی‌م فقط آناهیتای تو بودم. بعد؟ بعد به رسم همیشه محکم و طولانی بغلمان کردی و بوسیدی‌مان. بعدتر خودکار را برداشتی و پایین همان صفحه برایمان نامه نوشتی. بعدتر خواستی که با هم شعر بخوانیم. من شعر طاهره قره‌العین را برایت خواندم: گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره، رو به رو.»
سال بعدش این موقع خانه‌ی تو بودیم باز. کیک خریده بودیم. می‌خندیدیم. نمی‌دانستیم که وقتی به خانه برگردیم، می‌روی سروقت ِ همان کتاب. باز برایمان نامه می‌نویسی. نامه‌ای که دیر دیدمش و چهارم مرداد نود و یک، وقتی که لابه‌لای کتاب‌هایت دنبال چند خط شعر برای اعلامیه‌ی ترحیمت می‌گشتم، پیدایش کردم.
حالا ده سال گذشته. تولدت را توی اتاق نشیمن کوچک خانه‌مان -که ندیدی‌اش هیچ‌وقت- به تماشای عکس‌ها می‌گذرانم و فکر می‌کنم چه بخت‌یار بودم که تو را توی زندگی‌ام داشتم و عزیزترین و به‌دل‌ترین چیزها را از تو به یادگار گرفتم. شوق نوشتن را، یواشکی گریه کردن وقت تماشای دلشدگان و گوش دادن به آواز شجریان را، محکم و طولانی بغل کردن و بوسیدن و به نام‌های نیکو خواندن آدم‌های عزیز زندگی‌ام را.
و کاش دنیای دیگر و بهتری در کار باشد واقعا، که ببینمت دوباره و همان‌جور که خودم را توی بغلت جا می‌دهم، شرح دهم غم تو را، نکته به نکته، مو به مو».

روی کاناپه‌ی سبز تکیه‌داده به پنجره‌ی پذیرایی نشسته‌ام. بیرون برف قشنگی می‌بارد. از ساوندکلاود موسیقی برف روی کاج‌ها را گذاشته‌ام روی تکرار. بوی قلیه‌ماهی خانه را پر کرده. خانه‌ امن و آرام است. میم چند دقیقه‌ی پیش زنگ زد که از دانشگاه راه افتاده و ممکن است به‌خاطر ترافیک دیرتر برسد. خواهش کردم زودتر بیاید با هم برف تماشا کنیم. حالا منتظرش نشسته‌ام و به حرف‌های زنی فکر می‌کنم که ظهر توی آرایشگاه دیدمش. که بعد از صحبت تلفنی با میم، ازم پرسیده بود: شوهرت بود؟ و لبخند زده بودم که هوم. بعد پرسیده بود چند وقته که با هم‌اید؟ و جوابم را که شنیده بود، آرام توی گوشم پرسیده بود: عشق می‌مونه؟ خندیده بودم که نه فقط می‌ماند که هی ریشه‌دارتر و پرشاخ‌وبرگ‌تر و قشنگ‌تر هم می‌شود. بعدتر آهی کشیده بود و گفته بود: خوبه که راضی هستی. به زن نگفتم اما که رضایت، واژه‌ی کوچک و بی‌کفایتی‌ست برای نشان دادن رقص پروانه‌های توی قلبم، وقتی که به داشتنش توی زندگی‌م فکر می‌کنم، به بودن معجزه‌وارش. 


من هر روز ساعت شش و بیست دقیقه‌ی صبح بیدار می‌شوم. هر روز از این‌که چند سانتی‌متر آن‌طرف‌تر کنار من دراز کشیده‌ای تعجب می‌کنم و چند ثانیه را به تماشا و حیرت و شنیدن صدای نفس‌هایت می‌گذرانم. بعدتر بلند می‌شوم و توی اتاق‌ها و نشیمن و پذیرایی می‌چرخم و وسایلم را از گوشه و کنار جمع می‌کنم و برای رفتن به محل کارم آماده می‌شوم. اما فقط صبح‌هایی که تو هم بیداری، جوانه‌ی تازه روییده در گلدان‌ را می‌بینم و رنگ قشنگ آسمان را به وقت طلوع آفتاب. انگار که چشم‌هایت دریچه‌ای به روشنی باشد، باز که می‌کنی نور می‌تابد به زندگی‌ام و قشنگی‌ها نمایان می‌شوند.


نیم‌ساعت دیگر جلسه‌ای که معلوم نیست ازش جان سالم به در ببرم شروع می‌شود و من، گوشه‌ای از این سالن درندشت نشسته‌ام و به

موسیقی روز سوم گوش می‌دهم که هزار سال پیش، یک شب اتفاقی توی اینترنت پیدایش کرده بودم و خواسته بودم که موسیقی زمینه‌ی وبلاگ مخفی‌ام، پناه‌گاهم، باشد. اسمش را گذاشته بودم از تو سخن گفتن به آرامی، چون خلاف این روزها که ساده و امن و آرام عاشقم، سخت عاشق بودم و فکر می‌کردم هر آن ممکن است از فرط عشق بمیرم. باری، این صفحه را باز کرده بودم که بنویسم امروز در اوج ناامیدی ویزایم آمد و فکر می‌کنم هر آن ممکن است از ذوق این‎که به زودی کنار یکی از آرزوهایم تیک سبز می‌گذارم، بمیرم.


با دخترهای دوران ارشد توی کافه دور هم جمع شده بودیم. وسط خبر گرفتن از حال و روز آدم‌های آن‌روزها، صحبت از الف شد و ز به شنیدن قصه‌اش مشتاق. به زور ماجرای آن‌روزها و خط و ربط اتفاقاتش را به یاد آوردم و به شوخی و خنده برایش تعریف کردم. به آخرهای قصه که رسیده بودیم، آن‌قدر خندیده بودیم که چشم‌هایمان خیس اشک بود. فکر کردم زمان چه مرهم خوبی‌ست. الف را برده و گذاشته آن‌سر دنیا و کابوس آن‌روزها را به اسباب خنده و تفریح این‌روزها بدل کرده. چه خوب که هنوز زنده‌ام و می‌توانم این روزها را زندگی کنم و بخندم.


تیرباران است

یا تسلیم باید

یا حذر»

این را سعدی در مورد عشق گفته. من ولی بعد از جلسه‌ی امروز با مدیر جدید برنامه‌ریزی شرکت، توی آسانسور خطاب به همکارهایم گفتم. چون این چند روز دیده‌ام که آدم‌ها دوباره چطور به هزاران سال قبل برگشته‌اند. تیردانشان را پر کرده‌اند و تیرها را پیوسته و بی‌هدف به هر سو پرتاب می‌کنند و از تماشای بدن‌های خونین و بی‌جان هم‌نوعانشان لذت می‌برند و به افروختن آتش خشم و کینه، حریص‌تر می‌شوند. آقای ی آه کشید. آقای ب خندید و گفت بی‌شرف‌اند و من گفتم که از نوع بشر ناامید شده‌ام باز. رئیس اگر بود، می‌گفت: مگه خدایی؟ اما نبود و بیمار بود و این‌طرف آدم‌ها روزهای باقی‌مانده از عمرش را می‌شمردند.


گفت هفته‌ی پیش سراغ عکس‌هایش را گرفته. پسرش را وادار کرده آلبوم را بیاورد و عکس‌ها را یکی‌یکی نشانش بدهد. سرآخر، یکی را برای اعلامیه‌ی ترحیمش انتخاب کرده. قلبم از درد مچاله شد. تماشای کسی که روزگاری که خیلی هم دور نیست، آن‌جور باجذبه و ابهت بود و حالا ضعیف و نزار، روی تخت چشم‌انتظار مرگ دراز کشیده از توانم خارج بود. به میم گفتم برویم.


با ن خردمند را به سمت کافه پیاده می‎رفتیم و از نوشتن حرف می‎زدیم. از این می‎گفتیم که غم چه دست آدم را به نوشتن گرم می‎کند. که آدم به مرحله‎ای می‎رسد که باید بین گریستن مدام و نوشتن انتخاب کند و ما اولی را انتخاب می‎کنیم. توی همین حرف‎ها بودیم که ن یک‎مرتبه پرسید: دلت تنگ نشده؟ من دلم هنوز پیش نوشتن بود. جواب دادم که زیاد. که دلم دیگر آن همه غم را نمی‎خواهد اما آن میل شدید به روی کاغذ آوردن احوالم را زیاد می‎خواهد. ن گفت: منظورم آدم سابق بود، نه نوشتن. 

من یادم به هزار سال پیش افتاد. به راهی که از خیالم هم نمی‎گذشت از مصائبش جان سالم به در ببرم و به این‎جا برسم. به شور و حرارتی که گرفتارش بودم و ناچار بودم پناه ببرم به کلمه‎ها. و بدی‎اش این بود که در همه‎ی آن احوال تنها بودم. جواب دادم که دروغ چرا؟ دلم برای ماکزیمم‎هایی که آن روزها تجربه کردم، برای شیدایی آن‎روزهام، برای همه چیز را برای بودن آن دیگری خواستن تنگ می‎شود، اما برای آن آدم، برای تنهایی‎ای که در آن مسیر گرفتارش بودم، برای آن منِ بی‎چاره‎ای که حواسش نبود دارد ذره ذره از دست می‎رود اما نه. که حالا عاقل‎ترم، صبورتر و البته مومن‎تر به روشنی راه. 


من از رمضان‌های زیادی خاطره دارم. از رمضان‌های کودکی و نوجوانی که نور ایمان هنوز قلبم را روشن نگه داشته بود گرفته تا رمضان آن سال سیاه که همان روز دومش پدربزرگم را از دست دادم و نور ایمان خاموش شد و سال‌های بعدترش که به بی‌اعتقادی و دنبال جای دنج گشتن برای خوردن ناهار گذشت. با این همه اگر قرار باشد روزی برای بچه‌ای که معلوم نیست داشته باشم یا نه، خاطره‌ای از رمضان تعریف کنم، قصه‌ی رمضان آن سالی را تعریف می‌کنم که ایمان و اعتقادی برایم نمانده بود اما تنها به این دلیل گرسنگی کشیدم که عاشقی یادم برود.


خواهرک چند روز دیگر می‌رود. این یک جمله‌ی خبری ساده نیست. برای شناختن این جمله‌ها لازم است یک آدم دردکشیده‌ای، یک آدم ِ از فرودگاه امام کینه به دل گرفته‌ای، یک آدمِ رفتنِ پیوسته‌ دیده‌ای، همت کند و دستور زبان فارسی را از نو بنویسد و چیزی مثل جمله‌ی خبری آوارشونده بر قلب» یا جمله‌ی خبری شکننده» یا جمله‌ی خبریِ چون تیری در قلب فرو رونده» به آن اضافه کند. آن‌وقت من می‌توانم بیایم بنویسم خواهرک چند روز دیگر می‌رود و این یک جمله‌ی خبری چون تیری در قلب فرو رونده است» و خیالم، دست کم از پویایی زبان فارسی، راحت باشد. چون روزگاری شده که آدم دیگر خیالش از خیلی چیزها راحت نیست. از این‌که پاره‌های تنش را همیشه نزدیک خود داشته باشد مثلا و وسط همه‌ی شلوغی‌ها و تیرگی‌ها، دست‌کم با هفته‌ای یک‌بار دیدن و در آغوش گرفتنشان نوری به زندگی‌اش بتاباند. چون آدم خیالش از بودن والریا هم راحت نیست حتی، که اگر چه هفته‌ای یک‌بار یا حتی ماهی یک‌بار هم نمی‌شد که ببیندش، اما تصور این‌که در همان هوایی نفس می‌کشد که او، نمره‌ی خوش‌بختی‌اش را چند پله‌ای بالاتر می‌برد. اما یک‌مرتبه والریا توی تلگرام به آدم پیغام می‌دهد که ویزایش آمده و چند روز دیگر می‌رود. و این هم یک جمله‌ی خبری آوارشونده بر قلب است اگر ساختار زبان فارسی را خوب بشناسید. و اگر چه ویزای ت هنوز نیامده، اما آدم دیگر خیالش از این راحت نیست که چند ماه دیگر هم بتواند مثل همین روزها هر وقت دلش بکشد به ت پیغام بدهد که: ببینیم همو»، و چند دقیقه‌ی بعد برنامه‌ی صبحانه، ناهار، عصرانه، پیاده‌روی، خرید یا شامشان را ریخته باشند. چون چند ماه دیگر حتی روز و شبشان با هم یکی نیست. چون آدم دستور زبان فارسی را می‌شناسد. به مبحث صفت لیاقت مسلط است و می‌داند که ویزاها آمدنی‌اند و آدم‌ها رفتنی.


عکس چندماهگی‌ات، محصور در قابی کوچک جلوی یکی از قفسه‌های کتابخانه‌ی کوچکمان خودنمایی می‌کند. هر روز چند ثانیه‌ای به عکس خیره می‌شوم و از دوست داشتنش، از دوست داشتنت قلبم لبریز می‌شود. هم‌زمان از فکر کردن به روزهایی که در زندگی هم نبوده‌ایم  نازک می‌شوم. می‌دانم عجیب است اما دلم می‌خواست کنار تو و با تو تجربه می‌کردم همه‌ی اولین‌ها را. اولین‌ها یگانه‌اند. اولین‎‌بار که باران را می‌بینی. اولین‌بار که می‌روی پشت پنجره و می‌بینی زمین یک‌دست سفیدپوش شده. اولین‌بار که طعم لواشک را می‌چشی و دهانت جمع و چشمانت تنگ می‌شود. اولین‌بار که بوی کاغذ کاهی را کشف می‌کنی و دلت می‌خواهد مدام نزدیک بینی‌ات نگهش داری. اولین‌بار که صورتت را می‌چسبانی به شیشه‌ی مغازه‌ی قنادی و شیرینی‌های رنگارنگ را تماشا می‌کنی. اولین‌بار که سوار تاب شده‌ای و می‌ترسی از این‌که آن‌قدر بالا برود که از آن‌طرف پرت‌ شوی به عقب. اولین‌بار که با الاکلنگ بازی می‌کنی و هول برت می‌دارد که نکند حالا که از تو سنگین‌تر است، تا ابد پایین بماند و تو را آن بالا نزدیک ابرها جا بگذارد. اولین‌بار که موها را دور مداد می‌پیچانی و از فر ریزش خوش‌خوشانت می‌شود. اولین‌بار که دست روی بدن ظریف جوجه ماشینی صورتی‌رنگ می‌کشی و می‌ترسی نکند زیر انگشت‌های کوچک تو استخوان‌های نازکش بشکند. اولین‌بار که تا صد بدون غلط می‌شماری. اولین‌بار که ساعت یک و پنج دقیقه را درست می‌خوانی. اولین‌بار که تصمیم می‌گیری به تقلید از مامان و بابا امضا داشته باشی و خط‌ها را درهم و برهم می‌کشی. اولین‌بار که چراغ اتاق را خاموش می‌کنی و می‌شماری که تا چند نمی‌ترسی و انگشت کم می‌آوری. اولین‌بار که بعد از چند ده بار کشیدن کبریت به جعبه، بالاخره روشنش می‌کنی و هراسان فوت می‌کنی. اولین‌بار که حجم لیوان آب را اندازه می‌گیری ببینی می‌توانی چقدرش را یک‌نفس بنوشی. اولین‌بار که درست حدس می‌زنی مژه روی کدام گونه‌ات افتاده و نفس راحتی از خیال برآورده شدن آرزویت می‌کشی. اولین‌بار که بدون کمک مامان شماره‌ی خانه‌ی مادربزرگ را می‌گیری و وقتی گوشی را برمی‌دارد دستپاچه می‌شوی. اولین‌بار که واسطه‌ی رساندن کرایه‌ی ماشین از بابا به راننده می‌شوی و مدام توی ذهنت بفرمایید» را تمرین می‌کنی. اولین‌بار که می‌فهمی دوستت از تو خوراکی‌اش را قایم کرده و دلش خواسته با آن دیگری که از تو قشنگ‌تر است شریک شود. دلم می‌خواست همه‌ی این‌ها را کنار تو تجربه می‌کردم میم عزیزم، وقتی خیلی خیلی کوچک بودیم.


داشتم کشمش‎هایی را که مادر میم برایمان فرستاده بود پاک می‌کردم و به این فکر می‌کردم که برای تهیه کدام غذاها به کشمش نیاز داریم که یادم به قیمه‌نثار افتاد. بعد ذهنم سریع از پله قیمه‌نثار استفاده کرد و پرید توی خانه خواهرک. چون اصولا قیمه‌نثار غذایی‌ست که فقط وقت سفر به قزوین می‌خوردیم و اولین‌بار خواهرک بود که بومی‌سازی‌اش کرده بود و همه‌مان را برای شام و به صرف قیمه‌نثار دعوت کرده بود خانه‌اش. خوب یادم هست که آن شب، کمی قبل از صرف شام، با مامان و خواهرها کنار کانتر آشپزخانه ایستاده بودیم و خواهرک یکی‌یکی ظرف‌های کوچک حاوی زرشک و کشمش و خلال پسته و خلال بادام را روی کانتر می‌گذاشت، تا بعد از این‌که مامان برنج را توی دیس کشید، باحوصله روی برنج را تزئین کند. حالا ولی خواهرک آن سر دنیا بود و من تنها توی نشیمن کوچک خانه‌مان نشسته بودم به پاک کردن کشمش‌ها و از یاد آوردن این تصویر دلم فشرده شده بود. چند قطره اشک بی‌اختیار چکید و به این فکر کردم که مسأله این نیست که دلم برای دیدن خواهرک تنگ شده، که از برکت پیشرفت تکنولوژی، حالا حتی بیشتر از قبل می‌بینمش، گیرم از پشت نمایشگر چند اینچی موبایل، و بیشتر از قبل جزئیات زندگی‌مان را برای هم تعریف می‌کنیم: ناهار چه خورده‌ایم؟ از کجا خرید کرده‌ایم؟ آخر هفته کجا بوده‌ایم و الخ. مسأله حتی این‎ هم نیست که دلم برای قیمه‌نثار دست‌پخت خواهرک تنگ شده باشد، که دروغ چرا؟ خوشمزه بود اما قیمه‌نثار بهتر و خوشمزه‌تری هم در قزوین خورده بودم و هر وقت دوباره هوس کنم، می‌توانم با حداکثر دو ساعت رانندگی به رستوران محبوبم در قزوین برسم و بهترین قیمه‌نثار عالم را بخورم. در حقیقت مسأله این است که من دیگر نمی‌توانم بروم خانه‌ خواهرک، همان‌جور که با مامان و خواهره کنار کانتر ایستاده‌ایم، تماشایش کنم که چطور دیس برنج را با کشمش و زرشک و خلال پسته و بادام تفت داده شده تزئین می‌کند، بعد حواسم برود پی قشنگی ظرف‌هایش که در نهایت سلیقه انتخابشان کرده و بعد، کمی سر بچرخانم و عکس‌های دونفره‌شان را که با گیره‌های رنگی به طناب متصل به دیوار محکم کرده تماشا کنم. من دلم برای این صحنه، برای این کیفیت تنگ شده و این چیزی‌ست که دیگر توی زندگی‌ام اتفاق نخواهد افتاد.


فکر کردن به تو چه شکلی‌ست؟ ممم. فکر کردن به تو شبیه آشپزخانه کوچکم است، ساعت ده صبح پنج‌شنبه اول اسفند، وقتی که حسابی برق انداخته‌امش و از بوی قورمه‌سبزی روی شعله ملایم اجاق مست شده‌ام. فکر کردن به تو، دستمال ارغوانی نم‌داری‌ست که روی برگ‌های پوتوس می‌کشم و به سبزی براقشان خیره می‌شوم. فکر کردن به تو، رد عطر گرم و تازه نان توی آسانسور است که از مسافر قبلی جا مانده. لرزش دست چهارده‌سالگی‌ام است وقت یواشکی و ناشیانه کشیدن رژ روی لب‌ها، هوس بوسه از معشوقی که نیست. فکر کردن به تو، کلیک کردن روی درفت‌فولدر است، تماس انگشت اشاره با کلید بک‌اسپیس. قصه ظهر جمعه است، دراز کشیده توی هال، کنار خواهرها، دیوانه‌وار خندیدن به ترک روی دیوار. فکر کردن به تو هزار باره شنیدن اود تو سیمپلیسیتی سیکرت گاردن در مسیر آزادی-ونک است. برق چشم‌هاست بعد از بازی ایران-استرالیا. آن سمت خنک بالش است. تماشای نور چراغ ماشینی در خیابان دور در یک غروب بارانی از پنجره خانه‌ام. هوم. فکر کردن به تو این شکلی‌ست.


موسیقی بک‌گراند دیروز و امروزم، پادکست ده قسمتی

لورازپام بوده. همین‌که اولین قسمتش را گوش دادم، برای افرا فرستادم. چون تمام چیزهایی که از قشنگی و لطافت قلبم را ذوب می‌کند، من را یاد افرا می‌اندازد و باید به آنی آن حس ذوب شدن قلب، آن دل‌لرزه‌ی نجیب و غریب را باهاش شریک شوم. به‌ش گفتم که چقدر این پادکست من را به یاد شب‌های وبلاگ‌نویسی می‌اندازد و او سبحان‌الله‌گویان گفت که حال مشابهی دارد. خدای من. افرا، چرا آدم هزاری هم که فکر می‌کند از آن فضا، از آن شب‌های تا سحر پشت لپ‌تاپ نشستن و یادگار دوست گوش دادن و نوشتن و به عشق فکر کردن و غم را مثل الله همه‌جا حس کردن و وبلاگ خواندن، بسیار خواندن و پابه‌پای آدم‌هایش عاشق شدن، به ضرب و زور هزار نذر و دعا رسیدن، دل‌شکسته شدن و نهایتا با قلب خون‌چکان فارغ شدن، عبور کرده، باز یک فایل صوتی چند دقیقه‌ای، تقه‌ای به دریچه‌ی قلبش می‌کوبد و بلیط فرست‌کلس به مقصد هندوستان را کف دستش می‌گذارد؟ چرا این‌طوری‌ست؟ چرا هنوز بعد از این‌همه سال و ماه ساکت (و آخ که چقدر این عبارت را آن روزها زیاد استفاده می‌کردم)، رد ظریف و نازک آن کلمات را روی قلبمان حس می‌کنیم؟ چه جادویی توی آن صفحات خاکستری بود که هنوز و گمانم تا همیشه گرفتارش شده‌ایم؟ چند روز پیش که به بهانه‌ی تولد خواهره عکس‌های کودکی‌مان را توی گروه خانوادگی واتساپ می‌فرستادیم، ها شروع کردیم به حساب و کتاب این‌که مامان و بابا وقتی هم‌سن و سال ما بودند زندگی‌‌شان چه شکلی بوده. مامان توی بیست‌وسه‌ سالگی بچه‌ی اولش را به دنیا آورده و وقتی هم‌سن حالای من بوده، سه بچه‌ی ده، هشت و شش ساله داشته. من چی افرا؟ من توی بیست‌وسه‌ سالگی، یک شب که خیال کرده بودم جهان یک‌جایی میان همان لحظاتی که کسی کیفش را جور غم‌انگیزی روی شانه انداخته و از کلاس فازی بیرون زده، تمام شده، آن صفحه‌ی خاکستری را به دنیا آوردم که در سوگ از دست دادن جهان بنویسم. غافل از این‌که، همان صفحه بعدها تمام جهانم می‌شود و من را به تو و به خیلی آدم‌های عزیز دیگر وصل می‌کند. حالا سی‌وسه ساله‌ام افرا، آرشیو اینوریدر را بالا و پایین می‌کنم و قد کشیدن این حزن نرم و نازک ده ساله را تماشا می‌کنم.

پ.ن. در حال و هوای

این پست افرا.


چیزی که می‌خواهم بگویم خیلی بدیهی به نظر می‌آید ولی من انگار تازه بعد از سر زدن به آرشیو وبلاگ هزار سال پیش، جوری که باید درک و دریافتش کرده‌ام، و آن جادویی‌ست که نوشتن در باقی گذاشتن ردی از آن‌چه که واقعا درون آدم می‌گذرد، دارد. عجیب است که آدم از هیچ راه دیگری این‌قدر خودش را ثبت نمی‌کند، نه عکس و نه فیلم، که مثلا قرار بوده خود زنده و واقعی آدم‌ها را به تصویر بکشد. ما از دیدن عکس‌ها و فیلم‌های بیست‌سالگی‌مان چیزی جز پوسته‌ای ظاهری از خود آن روزهایمان دستگیرمان نمی‌شود. توی آن عکس معلوم نیست که پنهانی دل‌باخته‌ی رنگ پیراهن کسی بوده‌ایم، یا جوری که تکیه می‌داده به صندلی و دست‌ها را گره می‌کرده پشت سر. امروز اگر فیلمی را که همان روزها در راه سفر با هندی‌کم خواهرک ضبط کرده‌ایم و همگی داریم به شوخی و خنده می‌گذرانیم، تماشا کنیم، باورمان می‌شود که خوش‌بخت و خوش‌حال بوده‌ایم، اگر چیزی از از آن روزها ننوشته باشیم. چون زور زمان زیاد است. روی خیلی چیزها گرد فراموشی می‌پاشد. یادت نمی‌آید که یک روز در مسیر برگشت از دانشگاه به خانه، که قطعه‌ی راز دل» علیرضا قربانی از رادیوی تاکسی پخش می‌شده، حس کرده بودی که هوا سنگین است و راه نفس کشیدنت بسته شده. یا آن شبی که دیر رسیده بودی به خانه و مادرت دم در چند دقیقه سوال جوابت کرده بود که کجا بودی تا حالا، تا صبح گریه کرده بودی. خوب است که زمان می‌گذرد و چیزهایی واقعا درونت عوض می‌شود و قلبت از محبت کسی جوری خالی می‌شود که انگار هیچ‌وقت نبوده و جوری با مهر دیگری لبریز می‌شود که انگار از ازل همین بوده. عجیب اما این است که در پست شصت و چهارم از وبلاگ مخفی بیست‌سالگی‌ت هنوز او را دوست داری.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها